درامافون



برا من اینطور بود که اینجا دهه‌ی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ که هدف از اون درس خوندن هم در نهایت رسیدن به پول هست! حالا به هر ترتیب وارد دهه سوم میشی، دو تا چَک بد میخوری و میفهمی اینجا روزگار دست بزن داره! چشمات رو باز تر میکنی که بعدیارو جا خالی بدی. خلاصه یا میری سر کار، یا دانشگاه، یا سربازی. خواسته یا ناخواسته تو دهه سوم با تیپ های شخصیتی جدیدی آشنا میشی و برخورد میکنی که با باور هایی که تو این بیست سال بهت رفته بود مقایرت دارن، برات کلی سوال طرح میشه! یا میری دنبال جوابات و یه خط زمانی جدید برا خودت باز میکنی، یا ترجیح میدی سوالا رو پشت گوش بندازی و مثل دو دهه اول زندگی، فقط قبول کنی.!
به هر ترتیب، هر کاری که میخوای شروع کنی رو اولش یه هدفی در نظرت هست دیگه! هدفی که برا من درنظر گرفته بودن این بود که بشم! رفتم حوزه علمیه یارو گفت الآن زوده برو یه دوری بزن دوباره بیا، رفتم دبیرستان از دوازده تا درس افتادم! رفتم شبانه با بدبختی دیپلم گرفتم! تازه چه دیپلمی؟ گرافیک! چرا؟ چون اونجا فقط گرافیک داشت و مدیر مدرسه گفت اگر رشته‌ی دیگه دوست دارید باید برید خودتون دنبالش و اینا، که من بعد از گرافیک یه دیپلم مکانیک هم گرفتم! چون مامانم گیر داده بود که برای کار خوبه و اینا.تازه اون موقع من به طور حرفه‌ای ورزش میکردم و هدف خودم این بود که برم تو تیم ملی کشتی و مدال طلای المپیک رو گاز بگیرم! اینکه میگم حرفه‌ای، حرفه‌ای ها.! داشتم مشمول خدمت میشدم، رفتم دانشگاه! مثلن هدف من از دانشگاه رفتن اولش این بود که سربازی نرم! کارشناسی رو ول کردم رفتم خدمت! چون هدفم از سربازی رفتن هم این بود که از ایران برم! که بعد از سربازی برای جایی که توش خدمت میکردم و فیلان!.
ولی خب اینکه بیای هدفی در نظر بگیری و شروع به کار کنی و به هدفت برسی؛ نمیگم دور از دسترس هست، ولی خیلی به شرایط و اتفاقات دور و اطراف بستگی داره! اینه که وسط های راه ماهیت هدفت تغییر میکنه، یا بدتر ، به این نتیجه میرسی که اصلن این چه هدفی هست؟ یا گیریم به هدف رسیدیم، خب؟ بعدش؟ این دهه سوم هست که نمی دونیم  دقیقن قراره چه گهی بخوریم و در همون لحظه در حال خوردن چه گهی هستیم و به هر ترتیب تموم میشه! دهه چهارم  هم حتمن به یه خودآگاهی جدید از خودمون می رسیم،  می‌شینیم به وارسی سال هایی که ریدیم توش! و شروع می‌کنیم به جبران اشتباهاتی که انجام دادیم! و معمولن اولش این هست که من چقدر با خانواده‌م بد کردم! پیگیر خانواده‌ت میشی و سعی میکنی هواشون رو داشته باشی و اینجا نقطه ای از زندگیت هست که به قول خودت پیر کارکشته و سر به سنگ خورده و تجربه و فیلان. حالا یا تو این سالها به پول رسیدی و خیالت راحته یا نه و دهنت سرویس! تازه اون خیال راحت هم چند سال بعدش از کبد و معده و قلب و اینور و اونور میزنه بیرون و باید پولات رو خرج راهت ریدنت بکنی. (حالا اینکه اون وسط عاشق بشی و تشکیل خانواده اینارو دیگه نگفتم)

من الآن نیمه اول دهه‌ی سوم زندگیم‌ رو رد کردم، نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر پتانسیل داشتم که کسی نبوده به سمت درست هدایتش کنه. که رفتم دنبال سوالام، به جواب خیلیاش رسیدم و خیلیاش هم بی جواب موندن، دیدم اینهمه جا های رفته و آدمای دیده و تجربیات و ماجراجویی و کوفت و درد و زهر مار. خب؟ دستاوردت چی بوده خوشگل پسر؟ چرا هیچ گهی نیستی؟ البته ما خیلیامون هیچ گهی نیستیم، و هیچ گهی نخوردیم و قرار هم نیست اتفاقی برامون بیوفته، ولی باهاش مشکلی نداریم! اما من دارم اذیت میشم از این هیچ گهی نبودن! و همه‌ش زورم به جبر و دولت و تاریخ پشت سرمون میرسه و اونا رو سرزنش می‌کنم! و از اونطرف قضیه هم نگاه کردم که چون خودم نخواستم و گشادی از خودم بوده و اینا، ولی بیایم قبول کنیم "شرایط" خیلی دخیل هست. و شاید لازم باشه بگم هیچ گهی نبودن به چمیدونم، اینکه هنرپیشه معروفی نیستم یا فوتبالیست یا همون کشتی و اینا نه. من دارم به زندگی یکی مثل ایلان ماسک حسودی میکنم.! که چرا من باید قربانی و درگیر سیستم برده داری نوین باشم و اون هرچی میاد تو ذهنش رو عملی کنه. 


فهرست خواسته های نیافته‌ام را بالا و پایین کردم، تو نبودی.! حال نمی‌دانم در سال هایی که رفت من به تو رسیده‌ام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده.؟ سر خودم را گول چه می‌مالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز می‌بینمت. در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی.! که البته این حال و هوای عاشقی‌ست که همه چیز را به تو ربط می‌دهد. و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد ته‌کوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی تر آنکه آن دختر یک خواهر دوقلو هم دارد.!
آخر هفته‌ی گذشته را برای اولین بار همراه این تور های یکروزه به فلان آبشار در شمال رفتم، در مسیر رفت و برگشت کنار یک خانم مهربان نشسته بودم، کلی با هم ارتباط گرفتیم و حرف و حدیث و آشنایی و اینها، وقتی رسیدیم متوجه شدم اسم‌ش خاتون است! از صدا زدنش امتناع می‌کردم که نکند گریه‌ام بگیرد. تا نفس در سینه می‌انداختم که صدایش بزنم، یادم می‌افتاد که نه. هیس.
نکند آن نقطه از این سیر زمانی، من مُردم؟ نکند تو زنده باشی و این منم که سرگردان. نکند تا آخر این مسیر روزگارم، روزگارِ قبل از تو باشد؟ من کی به تو می‌رسم؟ روزگار بعد از تو را چه رنگ است؟ پس چه وقت قبول می‌کنم که باید تو را هم به فهرست خواسته های نیافته‌ام اضافه کنم؟ پس کی قبول می‌کنم که رسیدنی در کار نیست؟ پس کی دست از سرِ دلم بر می‌دارم؟
اما خیالت جفت شیرین بانو ، مبادا دلت شور این مجنون را بزند.! که من از گل های چارقدت باغی ساخته ام به خنکای فصل زمینی شدنت. آری،؛ من از یاد تو روی هر برگ آن باغ نوشته ها دارم. خیالت جفت. من هنوز هم روشن‌ام خورشید من، هنوز هم کامل‌ام . . . میان آن باغ سر سبز خنک، برجی ساخته ام به قد هجران ـمان، نُک‌ش میان ابر ها و پنجره ای که رو به اتاقیست برای تنهایی من، دخمه ای که هر شب قلم را نوازش می‌کنم تا اندکی از باقی تنهائی ها دور باشم. اما، تو خیالت جفت خاتون. نکند زبانم لال، بد به دلت راه دهی.! که من هیچوقت تنها نبوده ام، من خروار ها یادُ خاطره از تو دارم، به خیالت می‌شود چشم ها را بست و تمامشان را بیخیال شد؟ خاطراتت نامیراست بانو. حتا در گور هم تنها نخواهم بود ، گورِ من پر است از موضوعاتی که با خود به گور میبرم. برای مثال ، دستانت.
این حال و هوا، اصول لازم الرعایه ‌شش ماه دوم سال است! دست من نیست که برگردم به فلان تابستان ، که صبح ها با دوربینم و شب ها با قلم و دفتر ثبت لحظه می‌کردم. دفتری که صفحه‌ی اول‌ش برایم از سهراب نوشتی، از شقایقی که تا هست، زندگی باید کرد. غریب شش سال عجیبی که، من چه زردم امروز، و چه اندازه تنم مغموم است! دیدی آخر اندوه، سر رسید از پس کوه؟! آفت ‌‌تلخ نبودت، ریشه‌ی زندگی و مزرعه را از جا کند! راست گفتی خاتون. دورها آوا ـیست که تو را می‌خواند، و تو بی تابانه مثل آهو شاید.، جَستی تا ته دشت، رفتی تا سر کوه حال زردم امروز. بی شقایق، بی تمامِ ریشه های سبزِ تو. زندگی باید کرد.

 

پ.ن|

این مرثیه ها را تو بخوان غائب مدلول ، تا پی ببری چه کرده‌ای با من مفعول 


با پول خیلی از مشکلات حل می‌شود! مثلن به من پول بدهید تا عید مشکل ترافیک تهران را حل می‌کنم! اما خب می‌دانید؟ وقتی از همین ترافیک می‌توانند پول دربیاورند، چرا پول خرج کنند برای از بین بردنش؟ 

پ.ن|

وقتی یک بازی را خودتان طراحی کنید، آنوقت می‌دانید اگر یکوقت فلان درب را شکستند، پشت آن در چه چیز هایی را منتظرشان بگذاری.

پ.ن۱.۵|

من یکروز دستم به ماشین زمان می‌رسد و باز می‌گردم به عقب و وسط اتاق فکرتان می‌رینم!

پ.ن۲|

آهای عمو فیلترچی، خودت می‌دانی فشار روی کدام سوراخم است، بیخیال.


خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقی‌ای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم. اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت می‌کنم. ! 

که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه می‌خوانند! و وقتی به آنجا می‌‌رسد متوجه می‌شود عن خاصی آنجا نیست و در واقع آنجا نریدند! 

 

*یدقه حمله نکنید، متوجه منظورم نشدید، من میگم آقایون هم نباید برن استادیوم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی بازی های کامپیوتری استعدادهای ایرانی ابوالفضل رحمتی راهنمای سایت شرط بندی 1xbet موزیک قفسه بندی فروشگاهی اصول تولید محتوای متنی مهرسازی شیراز شناخت ابزارهای کاربردی گروه فنی و مهندسی وی سنتر